شهدا
زندگی پس از زندگی 🌷🌷🌷🌷
🕊شهید حسن حق نگه دار داستان مجروحیتش را این گونه تعریف میکرد: «بعد از اینکه چند ترکش پیدرپی بر تنم نشست، داشتم کمکم از حال میرفتم که شنیدم اطرافیان میگویند: «این شهید شدنیه، نمیشه براش کاری کرد.» به آسمان خیره شدم. دیگر نه چیزی میشنیدم و نه دردی حس میکردم. فقط احساس سبکی و پرواز داشتم. احساس میکردم از زمین جدا میشوم و بالا و بالاتر میروم. جنازه خودم را در میان رملها، روی زمین میدیدم. ناگهان محمد رسول را دیدم (پسر بزرگ شهید) آستین لباسم را گرفته بود و مرا به پایین می کشید. میگفت: بابا نرو، برگرد. ناگهان از آسمان سقوط کردم و محکم به زمین خوردم. درد با تمام وجود به بدن خستهام حمله کرد. حس کردم دستان گرم و کوچکی مرا به طرف برانکاردی که کنارم افتاده بود میکشد. آن پسر نوجوان به تنهایی و به سختی بدن مرا میکشید و از مهلکه دور می کرد. من دیگر چیزی نفهمیدم.»
تلویزیون اسامی شهدایی 🕊که فردا در شهر تشییع میشدند را همراه با عکسهایشان نشان میداد. ناگهان نگاه حسن، روی تصویر یکی از شهدا خیره ماند. نوجوانی ۱۵ یا ۱۶ساله اسمش حبیباله حسن زاده بود. اشک در چشمان حسن حلقه زد و گفت:«چه حلال زاده، خودشه، همونی که جون منو نجات داد.»
آدرس خانه آن شهید🕊 را پیدا کرد و تا وقتی که زنده بود مرتب به خانواده آنها سرکشی میکرد.
شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات🌹